بیبی گفته بود پارچه را برده حرم و تبرک کرده! من پر بودم از شور و خوشحالی… دلم میخواست میتوانستم از چیزی که در دل سید میگذرد هم باخبر باشم.
نمیدانم اما شاید نگران این بودم که حتی برای لحظهای یاد گذشته و زینب و خاطرهی نامزدیاش افتاده باشد. با اینکه هرگز با زینب مشکل نداشتم و حتی در تصوراتم گاهی شبیه فرشتهای زخمی با دوتا بال بود اما دست خودم نبود و دلواپس بودم تا اینکه یکی از عموهای سیدضیا پیشنهاد داد تا قبل از مراسم عقد، برای آنکه خیال خانواده ها راحت باشد و رفت و آمد آقا سید به خانهی ما مشکلی نداشته باشد صیغهی دو ماهه بخوانند.
عزیز و آقاجان موافقت کردند و با چند جملهی عربی مقدس من شدم همسر سید!
شاید تنها کسی که از حال دلم تمام و کمال خبر داشت شریفه بود و بس! محرم اسرارم، کسی که خودش هم احوالش شبیه من بود… شک نداشتم که آن شب، خاطره انگیزترین شب عمرم میشود.
هرچند برعکس تصورم، کمترین کسی که آن شب دیدمش سید بود! مجلس زنانه و مردانه شده بود و همین هم باعث شده بود تا نتوانم درست و حسابی ببینمش.
اما او همینجا بود، انگشتر نشانش توی انگشتم جا خوش کرده و مهرش به جانم رخنه کرده بود.
پریسا و شریفه نشسته بودند ور دل من و از هر طریقی که امکانش بود پچ پچ میکردند، بی توجه به این که من وسط نشسته بودم. خودشان را مدام جلوتر میکشیدند و صحبتهای بامزه میکردند.
پریسا ناگهان میان حرفهایش زد به پهلویم و گفت:
_تو کجاها سیر میکنی عروس خانوم؟
_من؟! همینجا…
شریفه به شوخی گفت:
_باورش نمیشه بلاخره تو خواهر شوهرش شدی!
_منم باورم نمیشه یه زنداداش گل نصیبم شده. میگم حالا باید ازین به بعد سرمه رو چی صدا کنیم؟
شریفه کنجکاو پرسید:
_چطور؟
_مثلا بگیم خانم آقا سید… زن سید ضیا، چی بگیم؟
_همون سرمه خوبه!
پریسا خندید و رو به من گفت:
_جدای از شوخی، به عزیز بگو زودتر جهیزیهت رو جور کنه و تا سید دم به تله داده برید سر خونه و زندگیتون
شریفه سریع گفت:
_وا! پریسا جان… مگه خدایی نکرده سرمه عیب و علتی داره که میگی آقا سید دم به تله داده؟! ماشالا نیگاش کن… عین پنجهی آفتابه.
_منظور من این نبود که شریفه جان! سرمه ماهه… میگم تا ضیا بره جبهه و دوباره بخواد برگرده میشه اوووه چند ماه دیگه! این جنگ لعنتیم که معلوم نیست کی تموم میشه تا ما یه نفس راحتی بکشیم. والا من خودم ازین دربه دری دوران عقد خسته شدم دیگه. دلم میخواد سر خونه زندگیم باشم ولی موسی همش در رفت و آمده و میگه حالا وقت هست! در حال حاضر هر سه تامون شرایط مشابه داریم دخترا. همدیگه رو کمابیش درک میکنیم البته سرمه دیگه خیلی اول راهه! ولی شریفه خانوم خود توام زودتر دست آقا میثم رو بذار تو پوست گردو و بگو ببرت خونهی بخت.
آنها همچنان به بحثشان ادامه میدادند اما من واقعا دوست نداشتم سید را مجبور به کاری کنم. همینقدر که از حالا میدانستم اسمش روی من هست و حواسش پیشم، حتی اگر بیست سال دیگر هم در رفت و آمد جبهه و تهران بود و سالی دوبار می دیدمش باز هم خاطرم جمع بود و خوشحال بودم!
البته عمر این فرضیه خیلی هم طولانی نبود! همین که فردا سر ظهر چشمم به سید افتاد که با لباس آشنای جبهه پشت در ایستاده و آمده بود برای خداحافظی انگار تازه فهمیدم همسر یک رزمنده شدن یعنی چه! آن روز خیال کردم همهی آدمها و شاید بعضی از خوبترین ها هم در مواقعی از زندگی و حتی به قدر لحظهای هم که شده خودخواه میشوند، مثل من! آخر مگر میشد به این زودی برگردد وقتی ما هنوز دو کلام حرف نزده بودیم!
شب قبل هم تنها کلامی که بینمان رد و بدل شده بود موقع خداحافظی بود! وقتی خانوادهاش را توی حیاط بدرقه کردیم و همه مشغول حرف زدن بودند چشمش به من افتاد ولی برخلاف همیشه تند و سریع مسیر نگاهش را عوض نکرد!…
برخلاف همیشه تند و سریع مسیر نگاهش را عوض نکرد! شمارش ثانیهها از دستم خارج شده بود اما شاید یک دقیقه طول کشید و شاید هم کمتر.
با آمدن پریسا مقابلم، جریان اولین نگاه کوتاهمان قطع شد و بعد فقط شنیدم که گفت:” در پناه خدا” و من آهسته پاسخ دادم:”خدانگهدار”!
فردا صبح چشم که باز کردم فکر میکردم خواب دیدم، یک خواب خوش کوتاه… چیزی شبیه به رویا. اما همه چیز واقعیت داشت. خداراشکر کردم و با چشمهای خوابالود پنجره را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. انگار زندگی تازه آغاز شده بود.
باید خانه را تمییز میکردم. ظرفهای دیشب و ریخت و پاشها هنوز جمع و جور نشده بود. انقدر انرژی داشتم که یک تنه میتوانستم کل کارها را انجام بدهم. داشتم پیش دستیهای چینی گل سرخی که از مادر شریفه امانت گرفته بودیم برای پذیرایی میشمردم که صدای زنگ در بلند شد. عزیز از توی اتاق گفت:
_سرمه جان درو باز میکنی
_بله عزیز… لابد شریفهست. دو دقیقه خونشون بند نمیشه!
_قدمش سر چشم
به عروس دوست بودن عزیز حسادت نکردم! خندیدم… چادرم را توی هوا چرخاندم و انداختم روی سرم. در را که باز کردم توقع دیدن هرکسی را داشتم بجز او… اول از دیدنش خوشحال شدم اما همین که نگاهم خورد به لباس جبهه و ساک توی دستش، دلم هری ریخت پایین. حتی فراموش کردم سلام کنم! در عوض او لبخندی زد و با لحنی مهربان گفت:
_علیک سلام!
به خودم آمدم و با شرم جواب دادم:
_ببخشید… سلام
_خدا ببخشه
سکوت کردم. نگاهی به سرتا پایش کرد و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
_نه… هیچی.
_خب الحمدلله. مهمون سرزده نمیخواین؟
بیخودی بغض کرده بودم! گفتم:
_خواهش میکنم. بفرمایید تو
در را بازتر کردم و دعوتش کردم داخل. یاالله گفت و وارد شد. عزیز آمد روی پلهها و با روی باز شروع به احوالپرسی کرد:
_به به شاه داماد! خوش آمدی پسرم. پس چرا دم در وایستادی بیا تو مادر
_مزاحم شدم عزیز خانوم.
_چه حرفیه! اینجا همیشه خونهی خودت بوده حالا بیشتر. دیگه کجا بری بهتر از اینجا…
با شوخی و خندهی نخودی عزیز هم حالم بهتر نشد. دنبال سید راه افتادم. رفتم توی آشپزخانه و قوری را کوبیدم روی سماور… حرصم گرفته بود. نباید حداقل من را آدم حساب میکرد؟ نباید مشورت میکرد برای رفتن؟ نمیگفت دختر مردم گناه دارد فردای مراسم نامزدی بدرقهاش کند برای رفتن به دل خطر؟!
دست به سینه تکیه دادم به کابینت و زیر لب شروع کردم به غر زدن. چه پر توقع شده بودم! هنوز هیچی نشده توقع داشتم با من هماهنگ کند. همانقدر که از آمدنش خوشحال شده بودم از رفتن ناگهانیاش به خط شوکه شده و واهمه داشتم!
_نیم ساعته اومدی دوتا چایی بریزی دختر؟ نامزدت اومده تو رو ببینهها نه من پیرزن رو!
_آخه عزیز قوری رو گذاشتم تا گرم بشه..
زیرچشمی نگاهم کرد و همانطور که استکان کمر باریک و نعلبکی را میگذاشت توی سینی گفت:
_این چایی رو ببر برای آقا سید تا من یه چیزی واسه ناهار بذارم. زشته شکم گرسنه راهیش کنیم.
سینی را داد به دستم و رفت سراغ برنج و گفت:
_اخماتم وا کن! ناسلامتی تو بهتر از هرکسی میدونستی آقا سید مردی نیست که بمونه و بشینه ور دل زن و بچش و جنگُ ول کنه! مگه بخاطر همین چیزا به سینا جواب رد ندادی؟ پس برو… ولی با روی خوش! اون چایی هم یخ کرد.
ذهنخوانی بلد بود عزیز! متعجب رفتم توی راهرو و برای لحظهای ایستادم جلوی آینه و قیافهام را از نظر گذراندم. راست میگفت. بق کرده و اخمو شده بودم…
یکی دو دقیقهای پشت در اتاق پذیرایی ایستادم. خجالت میکشیدم! با اینکه محرم شده بودیم از همیشه بیشتر خجالت میکشیدم! بسم الله گفتم و رفتم تو… نیم خیز شد و سینی را از دستم گرفت.
_دست شما درد نکنه
_نوش جان
آن طرف دیگر اتاق نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم. پرسید:
_چه خبر؟
کوتاه جواب دادم:
_سلامتی
_حاج آقا نیستن؟
_روزا میرن مسجد یا پیش دوستای هیئتیشون
_سلامت باشن انشاالله. تا ناهار که میان؟
_بله بعد از نماز هر کجا باشن میان
_الحمدلله. شما خوبین؟
_شکر خدا
_دستتون بهتر شد؟
با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم! با لبخند گفت:
_راستش خیلی وقت بود میخواستم بپرسم اما مجالی پیدا نشد!
من هم لبخند زدم! خیلی وقت بود که نگران حالم بود یعنی؟! گفتم:
_خوب شده دیگه…
انگار با همین چند جملهی معمولی و ضمایر جمعی که بینمان رد و بدل شد کم کم یخ هردو آب شد. حالا هم او راحتتر حرف میزد و از میثم و جای خالی نبودنش میگفت و هم من خوبتر میتوانستم صدایش را توی گوشم و تصویر چهرهی مهربانش را توی ذهنم ضبط کنم!
این اولین بار بود که به خودم اجازه میدادم سیر نگاهش کنم و از مهری که به دلم افتاده بود عذاب وجدان نداشته باشم.
کاش زودتر از اینها پا پیش گذاشته بود! جملهی سوالیاش و لحنی که کمی شوخ بود از فکر و خیال درآوردم.
_عزیز همیشه دست تنها آشپزی میکنه؟
هول شدم و گفتم:
_نه! الان میرم کمکش میکنم. حواسم نبود.
من که بلند شدم او هم ایستاد و گفت:
_درسته به من میگن فرمانده ولی دستپختم بد نیست!
_شما؟!
آستین لباسش را تا زد و گفت:
_بله! توی سربازی کم آشپزی نکردم. از برکات اون موقعست. بریم کمک عزیز که زحمت ما روی دوش اون بنده خدا هم نباشه.
باورم نمیشد که جدی گفته باشد اما در نهایت تعجب من رفتیم توی آشپزخانه. عزیز اول اصرار میکرد که مهمان حرمت دارد و اجازه نمیدهد دست به سیاه و سفید بزند اما بعد که ذوق و علاقهی سید را دید سیب زمینیها و رنده را به او سپرد! من هم نشستم به درست کردن سالاد گوجه و خیار.
تعریف کردن خاطرههای بامزهی آقا سید از کتلت های زمان سربازی و غذاهایی که چندباری برای بچه های پشت خط درست کرده بود حسابی من و عزیز را به وجد آورده بود. چه روز خوبی بود!
با آمدنش توی همین چند ساعت هم همه چیز تغییر کرده بود. کاش زمان نمیگذشت!
با چشم برهم زدنی آقاجان آمد و ناهار دستپخت مشترکمان خورده شد و موقع رفتن سید شد.